جدول جو
جدول جو

معنی سخن بستن - جستجوی لغت در جدول جو

سخن بستن
(جَ رَ کَ)
از گفتن بازماندن:
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 54)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن گستر
تصویر سخن گستر
آنکه سخن را شرح وبسط دهد، کسی که مطلب و موضوعی را تفسیر کند، کسی که ادبیات و زبان یک قوم را گسترش دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن
مردن، رخت بربستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خو بستن
تصویر خو بستن
درست کردن چوب بست، برای مثال ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری - لغت نامه - خو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
حرف زدن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رو رَ / رِ بَ سَ زَ دَ)
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست.
بسحاق اطعمه.
بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد
بر روی چراغ آستین یخ بند
از غایت تأثیر هوا زاهد را
وقت است که سجده بر زمین یخ بندد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
فسردگی نبود شوق پای برجا را
که بیم بستن یخ نیست آب دریا را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ دَ)
ساختن سد در پیش رودی و مانند آن برای نشستن آب به اراضی اطراف. رجوع به سد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ بُ لَ گُ تَ)
بار کردن نقاره. (از آنندراج) :
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ کَ دَ)
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) :
سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید
تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست.
ملا شانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
چسبانیدن خمیر به دیوار تنور. دوسانیدن نان به دیوار تنور، کنایه از آرمیدن با زن:
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ جُ تَ)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود:
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر قامت سرو و گل بخندد.
نظامی.
رطب را استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند.
نظامی.
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست.
سعدی.
خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم.
صائب.
، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن.
- نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن:
خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
انتقام کشیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ / نَ دَ)
سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف:
مهدی آخرزمان شد کز درش
رخنۀ آخرزمان بست آسمان.
خاقانی.
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) :
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت.
فردوسی.
اختران پیش گرز گاوسرش
رخت بر گاو آسمان بستند.
خاقانی.
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد.
نظامی.
برون رفت و زآن گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربند کایشان رخت بستند.
نظامی.
به اندیشۀ کوچ می بست رخت.
نظامی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
(بوستان).
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
نه آسایش در آن گلزار ماند
کز او گل رخت بندد خار ماند.
جامی.
دوست گفتم ز گفت خود خجلم
دوستی رخت بست از تهران.
ملک الشعراء بهار.
- رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان).
کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را.
؟
، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) :
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت
ببندیم هر گونه ناچار رخت.
فردوسی.
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست.
نظامی.
- رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمت بر تخته رخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
التیام دادن. رجوع به ’زخم’ شود، پیچیدن اطراف زخم با دستمال و مانند آن. رجوع به زخم شود، بسته شدن و بهم آمدن سر زخم. رجوع به ’زخم’ شود
لغت نامه دهخدا
(کِ کَدَ)
گفتگو شدن. مذاکره:
سخن رفتشان یک بیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.
فردوسی.
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت از آن شهر باآفرین.
فردوسی.
بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ / تِ /نَ تَ / تِ)
در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) :
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر.
عنصری.
با علی یاران بودند بلی پیر ولیک
بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 196).
دل هر که را کو سخن گستر است
سروشی سراینده یا دیگر است.
نظامی.
چون زمان عهد سنایی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد.
خاقانی.
، به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) :
مدعی گرچه سخنگوست سخن گستر نیست
مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، هم سخن. هم گفتار:
چو کوه البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ
گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه:
من سخن گویم تو کانایی کنی
هرزمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
سخن گفتن کج ز بیچارگی است
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی بازکرد.
نظامی.
چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را
حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید.
سعدی.
بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ خَ / خِ کَ دَ)
جمعآوری لشکر کردن. سپه آراستن:
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه بستن و کوشش و کار رزم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
بسته شدن خون. مقابل خون گشادن. (از آنندراج) :
جز خاک کوی دوست که نتوان از آن گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کین بستن
تصویر کین بستن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
گرد آوردن و بستن لوازم سفر، سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
تلکم، نطق، منطق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن گستر
تصویر سخن گستر
بیان کننده، تفسیر کننده مفسر، بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه بستن
تصویر رخنه بستن
ترمیم کردن و مسدود کردن شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
چسبانیدن خمیربدیوارتنور. یانان بستن درتنورکسی. آرمیدن باوی جماع کردن: تنوری گرم دیدونان دراوبست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
سد ساختن، مسدود کردن، بستن، مانع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن به میان آمدن، گفت وگو کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرف زدن، صحبت کردن، سخن رانی کردن، نطق کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفررفتن، عزیمت کردن، مسافرت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرزنش
فرهنگ گویش مازندرانی