سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). یخ بست همه چربی و شیرینی بقال لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست. بسحاق اطعمه. بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد بر روی چراغ آستین یخ بند از غایت تأثیر هوا زاهد را وقت است که سجده بر زمین یخ بندد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). فسردگی نبود شوق پای برجا را که بیم بستن یخ نیست آب دریا را. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به یخ کردن شود
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). یخ بست همه چربی و شیرینی بقال لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست. بسحاق اطعمه. بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد بر روی چراغ آستین یخ بند از غایت تأثیر هوا زاهد را وقت است که سجده بر زمین یخ بندد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). فسردگی نبود شوق پای برجا را که بیم بستن یخ نیست آب دریا را. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به یخ کردن شود
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) : سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست. ملا شانی تکلو (از آنندراج)
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) : سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست. ملا شانی تکلو (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف: مهدی آخرزمان شد کز درش رخنۀ آخرزمان بست آسمان. خاقانی. لیک نیارند به مکر و حیل بستن آن رخنه که آرد اجل. امیرخسرو دهلوی
سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف: مهدی آخرزمان شد کز درش رخنۀ آخرزمان بست آسمان. خاقانی. لیک نیارند به مکر و حیل بستن آن رخنه که آرد اجل. امیرخسرو دهلوی
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
گفتگو شدن. مذاکره: سخن رفتشان یک بیک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان. فردوسی. چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت از آن شهر باآفرین. فردوسی. بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
گفتگو شدن. مذاکره: سخن رفتشان یک بیک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان. فردوسی. چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت از آن شهر باآفرین. فردوسی. بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) : بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر. عنصری. با علی یاران بودند بلی پیر ولیک بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 196). دل هر که را کو سخن گستر است سروشی سراینده یا دیگر است. نظامی. چون زمان عهد سنایی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. ، به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) : مدعی گرچه سخنگوست سخن گستر نیست مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، هم سخن. هم گفتار: چو کوه البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر. فرخی
در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) : بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر. عنصری. با علی یاران بودند بلی پیر ولیک بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 196). دل هر که را کو سخن گستر است سروشی سراینده یا دیگر است. نظامی. چون زمان عهد سنایی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. ، به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) : مدعی گرچه سخنگوست سخن گستر نیست مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، هم سخن. هم گفتار: چو کوه البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر. فرخی
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی